همه چیز تمام شده بود و برای آخرین بار داشتم صورتم را با آب حوض امام زاده صالح میشستم
داخل نشدم و فقط شرط باران را تکرار کردم در مسیر برگشت گریه نکردم و فقط سکوت بود که همراهیم میکرد به سادگی به جایی رسیدم که در آنجا بزرگ شده بودم و باید اثاباب سفر ابدیت را میبستم قطرات باران شاید عجیب ولی بادقت از لای پنجره بسته اتاق قلبم صورتم را نوازش داد تا دوباره باران طراوتش را به من بخشید و مرا شست.
پ.ن :
برای شهر بی باران دل، تو یعنی لحظه ای باران گرفتن