آنقدر آرزوهایم را به گور بردم که دیگر جایی برای جسدم نیست...!
ماآدم ها چقدر تنهاییم ؛ این روزها هرچه زمان خودرا درگیر سرازیری عمر میکند به این فکر میکنم که بعداز مرگم کسی به فکر خودم هم خواهد بود یا برای ساعتی خاک قبرم را کسی با خود جا بجا میکند و یا هنگام شیون و زاری کسی برای مشکلات خود برسر قبرم زار نمیزند
هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی، خدایا، به هر که و به هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی، عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی، هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایه امیدی، و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را برهم زدی، و در طوفان های وحشتزای حوادث رهایم
چند وقتی سر دردهای عجیب سراغم آمده ـ چشام زیاد سیاهی میره، آدم ها و همه چیز مواج شدند هیچ چیز جای خودش نیست...........
خسته نیستم و لی این فشار بار سنگین داره لهم میکنه
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند