توتم

با قاطعیت می‌توان توتم را تنها همراه خود در مسیر سخت زندگی بدانم

توتم

با قاطعیت می‌توان توتم را تنها همراه خود در مسیر سخت زندگی بدانم

چه کسی پنجره را می‌گشاید تا ترنم خیس دل اتاق را تازه کند؟

چه کسی پنجره را می گشاید تا ترنم خیس دل اتاق را تازه کند؟
 

 



کنار جاده زندگی با سرخوشی و شکر گام بر می داشتم و زیر سایه همه درخت ها، زندگی خنک بود.
اما آن روز ـ یادم نیست کدام روز تقویم بودـ کسی از آن طرف جاده صدایم کرد و درخت خشکیده ای را نشانم داد که در انتظار باران، همه بهارهای گذشته را پشت سر گذاشته بود.

حال، روزها می گذرند و سبزی جاده هر روز پررنگ تر می شود اما کابوس خشکیدگی آن درخت که تمام هستی آن چشم ها بود از ذهن من کمرنگ نمی شود.

با خود می اندیشم اگرمی توانستم اندکی از ترنم بارانی که بر درختم می بارید را به ریشه های فرسوده آن درخت خشکیده برسانم شاید جاده زندگی زیباتر می شد.

پ.ن

خدایا به دل داغ تو دارم و بدان شادم ولی از خویش به فریادم.

درونم خون شد از نادیدن دوست

 

 

ساحل میخندد ـ دریا میگرید ـ تلخی خنده ساحل و شوری گریه دریا  

 

در دلم میگویم

از عشق

جدایی

نفرت

یکی شدن

پایان این داستان

آغاز کدام غم است ؟

شروع دوباره یکی شدن

سیاهی کدام نگاه است ؟

پ.ن

درونم خون شد از نادیدن دوست

سخن این است که ما بی‌تو نخواهیم حیات

 

سخن این است که ما بی‌تو نخواهیم حیات 

 

تصویری خیالی از توتم  

آمدی مثل یه رویا ، تو شبای بی‌ستاره‌ام؛ نرو دیگه ماه روشن ـ تا ابد بمون کنارم

توشدی دار و ندارم؛ شدی مرحم واسه در دام؛ به تماشات که نشستم شده بودی همه دنیام

مثل دریا با صراحت منو از غصه بریدی ـ عمرمن رسید به آخر ـ تا که بی پروا رسیدی

تو یه ناجی عزیزی که خدا اونو به من داد ـ اینو یه حس حقیقی تو دلم می‌کنه فریاد 

*پ.ن 

  1. گفتی نبین، نخوابیدم 
  2. گفتی برو، دور شدم   
  3. دیشب ناراحت بودم از کامنتت ولی امروز خوشحالم چرا: اگر با دیگرانش بود میلی / چرا ظرف مرا بشکست لیلی
  4. و...

خداوندا

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

 

خداوندا  

شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

حکم نبودن در روزگار...

 

به وجودم خوش آمدی؛ با آمدنت روزگارم خوب شد. آرزوهایم سمت‌ سو گرفت. به خود گفتم باحرف‌هایت دلتنگی‌هایم تمام می‌شود ولی دلتنگتر شدم، اما این بار دلتنگ تو بودم. افکارم با تو آغاز می‌شد و با تو به پایان می‌رسید.  

  

                   

همیشه بودی اما نبودی. در فکر و قلبم بودی و کنارم نه. در روئیاهایم می‌آمدی و می‌رفتی. نیاز به بودنت، و نبودنت هر لحظه برایم بیشتر احساس می‌شد.  

هر روز بیشتر گرفتارت می‌شدم و بیشتر بی‌تاب تو می‌گشتم.

تا اینکه بازی روزگار حکم نبودن مرا بدستم داد. تمام وجودم سرشار از پوچی شد.

خندیدم و گریه کردم!

آه که چه سخت بود این لحظه که خود را بی‌تفاوت نشان می‌دادم. ولی شعله‌ای سرتاسر وجودم را می‌سوزاند. 

 بعد از آخرین کلام تو (...). بغضم شکست.  

اشک‌هایم به شوق آمدند وبرای اجبار نبودنت برای دل بی قرارم باریدند. 

پ.ن 

با این خواب‌های شبانه که تمام روز ذهنم رو به خودش مشغول می‌کنه نمی‌دونم چه کنم