چه کسی پنجره را می گشاید تا ترنم خیس دل اتاق را تازه کند؟
کنار جاده زندگی با سرخوشی و شکر گام بر می داشتم و زیر سایه همه درخت ها، زندگی خنک بود.
اما آن روز ـ یادم نیست کدام روز تقویم بودـ کسی از آن طرف جاده صدایم کرد و درخت خشکیده ای را نشانم داد که در انتظار باران، همه بهارهای گذشته را پشت سر گذاشته بود.
حال، روزها می گذرند و سبزی جاده هر روز پررنگ تر می شود اما کابوس خشکیدگی آن درخت که تمام هستی آن چشم ها بود از ذهن من کمرنگ نمی شود.
با خود می اندیشم اگرمی توانستم اندکی از ترنم بارانی که بر درختم می بارید را به ریشه های فرسوده آن درخت خشکیده برسانم شاید جاده زندگی زیباتر می شد.
پ.ن
خدایا به دل داغ تو دارم و بدان شادم ولی از خویش به فریادم.
این چرت و پرتها چیه که دیگه همه یاد گرفتن و یه سری واژههای نامفهوم را سرهم میکنن و حال آدموبهم میزنن مثل توتم