غمها چه حجم کوچکی دارند وقتی به دوست داشتن فکر میکنیم ما زندگی رو هرس میکنیم گاهی هم قیچی روی شاخه احساسمان مینشیند اما ریشه درعمق داریم.
پ.ن
امروز تو یوسفی ومن زلیخا...
توتم جان شاید باور نداشته باشی نمیدانم به اینجا سرمیزنی یا خیر به هر حال می نویسم تا دیگران بدانند که من .... تو هستم
توتم جان دیشب خوابت را دیدمِ..
خوابی عجیب؛ شکلات آب شده و هیاهویی غیر قابل باور...
انگار همانطور که تو میگفتی عشق من نسبت به تو رسوای عالم بود و این را فقط من نمیدانستم...
توتم جان امروز باعطری بیدار شدم که در تلخترین روز زندگیم ـ تولد ـ از تو به یادگار گرفتم...
راستی حتماً این بار از معبود مینویسم تا که هر وقت تو هم مثل من از سر دلتنگی به این شبکه مجازی پناه بردی با سرچ ساده معبودت را بخوانی....
دلم را نذر آمدنت کرده بودم باران
توتم جان!
یک چیز بگویم توتم جان!
دست مرا که گرفتی و بردی زیر آن درخت ِ تنها
در آن گرگومیش
- یادت که میآید؟-
و چاقو دادی
و گفتی
بکن!
و کندم!
پ.ن: