دوباره به چنگ می گیرم و افسارش می بندم، اما... اما این بار دستانم یاریم نمی کنند، دیگر همچون گذشته بر دامن سفید کاغذ نمی تازند، انگار غریبه ام و نامحرم اسرار... انگار باز هم راهی به حَرَم ندارم، انگار باز هم درب دلم قفل شده، انگار باز هم باید مرور کنم که تاوان کدام گناه را می دهم، چه کرده ام که پشت درب خانه اش سرگردانم... انگار باز هم قلم خوردگی دارم، باز هم آلودهام و عهد شکسته
انگار نامحرمی بر رودِ روانم پا نهاده و گل و لای را نصیبم کرده است... انگار باز هم می بایست توبه کنم...
خدایا طاقت دوریت ندارم... در به رویم واکن که بازهم به التماست آمده ام... دخیل دستانم را باز کن... توبه می کنم... برای ....
زمانه غریبی ست و بیشتر از آن عجیب !
روح در حال فنا شدن است و جسم حرف اول را می زند
امروز کودکی را دیدم که روحش بزرگتر از جسمش بود و
دیروز مردی را دیدم که ....
خسته ام ،
گاهی از خودم هم خسته می شوم !
گاهی به وضوح می بینم و احساس می کنم که روحم زیر پاهای جسمم در حال هلاک شدن است
چشمان معصومش را می بینم و صدای خسته اش که به زمزمه ای بیشتر شبیه است را می شنوم
حقیقت تلخی ست ولی مدتی ست که فقط شده ام جسم ،
یک جسم متحرک ... از روحم خبری نیست !
هر چقدر که در جستجویش بودم نیافتمش
حال خوشی ندارم ،
هنوز هم نمی دانم تقصیر از من است یا از جبر زمانه و یا ...
در عصر بازگشت دایناسورها زندگی میکنیم، در دوران یخبندان فلسفهها و بر پوسته عصری هستهای راه میرویم و بر جداره دورانی آئرودوینامیک چنگ میکشیم. عصر اسکلتهای آهنین و ساختمانهای ویران فلسفی، عصر فروریختن بناهای تاریخی و شکستن مرزهای جغرافیایی، عصر منجمد شدن روح انسانها در کیسههای فریزر و برنامهریزیشدن ناخودآگاه بشر توسط دیسکهای کامپیوتری و دیسکوتکهای تلویزیونی ست. ماهوارهها در ماوراء ابرها نشستهاند و جهت فرهنگی رود
همه چیز تمام شده بود و برای آخرین بار داشتم صورتم را با آب حوض امام زاده صالح میشستم
داخل نشدم و فقط شرط باران را تکرار کردم در مسیر برگشت گریه نکردم و فقط سکوت بود که همراهیم میکرد به سادگی به جایی رسیدم که در آنجا بزرگ شده بودم و باید اثاباب سفر ابدیت را میبستم قطرات باران شاید عجیب ولی بادقت از لای پنجره بسته اتاق قلبم صورتم را نوازش داد تا دوباره باران طراوتش را به من بخشید و مرا شست.
پ.ن :
برای شهر بی باران دل، تو یعنی لحظه ای باران گرفتن
خدایا به من لطف زیادی کردی میدونم دیدم
و باور دارم
خداجونم من به تو گفتم تنهام و می خوام تو کنارم باشی بعضی وقتها جا خالی دادم ولی باز در خونه تو بودم
این بازی که شروع شده اسمش هرچی هست امتحان یا عذاب خیلی سخته داره لهم میکنه قدرت شنیدن واقعین رو نداشتم ولی شنیدم و دیدم من خواستم کنارم باشی تا کمکم کنی میدونم الان هم فقط یک ردپا از من تو هست و تو داری منو به دوش میکشی ـ من هم راضیم به رضای تو فقط یه کم به من از نعمت صبرت بده یا جونم رو بگیر تا خودم این کارو نکردم