سخت است که حرفت را نفهمند، سختتراین است که حرفت را اشتباهی بفهمند.
حالا میفهمم که خدا چه زجری میکشد وقتی این همه آدم حرفش را که نفهمیدهاند هیچ، اشتباهی هم فهمیدهاند.
مترسک ناز می کند کلاغها فریاد میزنند و من سکوت میکنم....
این مزرعهی زندگی من است
خشک و بینشان
باید سفر کنم/ باید خیال خود را / از خواب سنگواره/ و گیسوان سرزده از شن رها کنم / انگیزه سفر من نفرت نیست/ کسی نگفته : برو/ یکی سروده : بیا
آدم اینجا تنهاست ودر این تنهایی سایهی نارونی تا ابدیت جاریست.
من در این تاریکی فکر یک برهی روشن هستم که بیاید علف خستگیام را بچرد.
پ.ن
براستی آن کبوتر غمگین که از دل ما رمیده ایمان نیست؟