دلم گرفته؛ انگار خسته هستم!
دلم باروان با طعم رنگین کمان میخواد؛ انگار پاییز بهار را عاشق کرده است.
هوا سوز دارد ولی باران نمیبارد
پ.ن
شاید قرار نبود حرفی بنویسم ولی نوشتم چرا که این فریاد غمی است شکننده در وجودم
بازگشت؛ شاید شروعی از نقطه صفر باشد...
چه کسی پنجره را می گشاید تا ترنم خیس دل اتاق را تازه کند؟
کنار جاده زندگی با سرخوشی و شکر گام بر می داشتم و زیر سایه همه درخت ها، زندگی خنک بود.
اما آن روز ـ یادم نیست کدام روز تقویم بودـ کسی از آن طرف جاده صدایم کرد و درخت خشکیده ای را نشانم داد که در انتظار باران، همه بهارهای گذشته را پشت سر گذاشته بود.
حال، روزها می گذرند و سبزی جاده هر روز پررنگ تر می شود اما کابوس خشکیدگی آن درخت که تمام هستی آن چشم ها بود از ذهن من کمرنگ نمی شود.
با خود می اندیشم اگرمی توانستم اندکی از ترنم بارانی که بر درختم می بارید را به ریشه های فرسوده آن درخت خشکیده برسانم شاید جاده زندگی زیباتر می شد.
پ.ن
خدایا به دل داغ تو دارم و بدان شادم ولی از خویش به فریادم.
ساحل میخندد ـ دریا میگرید ـ تلخی خنده ساحل و شوری گریه دریا
در دلم میگویم
از عشق
جدایی
نفرت
یکی شدن
پایان این داستان
آغاز کدام غم است ؟
شروع دوباره یکی شدن
سیاهی کدام نگاه است ؟
پ.ن
درونم خون شد از نادیدن دوست
/span>>/>