سخن این است که ما بیتو نخواهیم حیات
آمدی مثل یه رویا ، تو شبای بیستارهام؛ نرو دیگه ماه روشن ـ تا ابد بمون کنارم
توشدی دار و ندارم؛ شدی مرحم واسه در دام؛ به تماشات که نشستم شده بودی همه دنیام
مثل دریا با صراحت منو از غصه بریدی ـ عمرمن رسید به آخر ـ تا که بی پروا رسیدی
تو یه ناجی عزیزی که خدا اونو به من داد ـ اینو یه حس حقیقی تو دلم میکنه فریاد
*پ.ن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
به وجودم خوش آمدی؛ با آمدنت روزگارم خوب شد. آرزوهایم سمت سو گرفت. به خود گفتم باحرفهایت دلتنگیهایم تمام میشود ولی دلتنگتر شدم، اما این بار دلتنگ تو بودم. افکارم با تو آغاز میشد و با تو به پایان میرسید.
همیشه بودی اما نبودی. در فکر و قلبم بودی و کنارم نه. در روئیاهایم میآمدی و میرفتی. نیاز به بودنت، و نبودنت هر لحظه برایم بیشتر احساس میشد.
هر روز بیشتر گرفتارت میشدم و بیشتر بیتاب تو میگشتم.
تا اینکه بازی روزگار حکم نبودن مرا بدستم داد. تمام وجودم سرشار از پوچی شد.
خندیدم و گریه کردم!
آه که چه سخت بود این لحظه که خود را بیتفاوت نشان میدادم. ولی شعلهای سرتاسر وجودم را میسوزاند.
بعد از آخرین کلام تو (...). بغضم شکست.
اشکهایم به شوق آمدند وبرای اجبار نبودنت برای دل بی قرارم باریدند.
پ.ن
با این خوابهای شبانه که تمام روز ذهنم رو به خودش مشغول میکنه نمیدونم چه کنم
غمها چه حجم کوچکی دارند وقتی به دوست داشتن فکر میکنیم ما زندگی رو هرس میکنیم گاهی هم قیچی روی شاخه احساسمان مینشیند اما ریشه درعمق داریم.
پ.ن
امروز تو یوسفی ومن زلیخا...