توتم جان شاید باور نداشته باشی نمیدانم به اینجا سرمیزنی یا خیر به هر حال می نویسم تا دیگران بدانند که من .... تو هستم
توتم جان دیشب خوابت را دیدمِ..
خوابی عجیب؛ شکلات آب شده و هیاهویی غیر قابل باور...
انگار همانطور که تو میگفتی عشق من نسبت به تو رسوای عالم بود و این را فقط من نمیدانستم...
توتم جان امروز باعطری بیدار شدم که در تلخترین روز زندگیم ـ تولد ـ از تو به یادگار گرفتم...
راستی حتماً این بار از معبود مینویسم تا که هر وقت تو هم مثل من از سر دلتنگی به این شبکه مجازی پناه بردی با سرچ ساده معبودت را بخوانی....
دلم را نذر آمدنت کرده بودم باران
توتم جان!
یک چیز بگویم توتم جان!
دست مرا که گرفتی و بردی زیر آن درخت ِ تنها
در آن گرگومیش
- یادت که میآید؟-
و چاقو دادی
و گفتی
بکن!
و کندم!
پ.ن:
شاید گفتن و نوشت از زندگی که در ان خاک مرده پرسه می زند برای مخاطبان امروزی توتم جالب نباشد و لی هرچه که باشد حقایقیست که از آن من به عنوان معجزه یاد میکنم
آری معجزه که فقط به دست او اجبات شد
دل تنگم آقا رخصت بده ، شاید برای ساعتی گریه در کنار ضریح ناز شما سیاهی قلبم را خاکستری کند و هوایی پاک برای تنفس دریافت کنم
داشت همه چیز جور میشد انگار بعد از چند سال قراربود نذرم رو بپردازم ولی ...
آخه تا خودشنخواد که نمیشه
من هم هیچ کاری نمیتونم بکنم.
پ.ن
یا ضامن آهو دلم تنگه برات رخصت بده تا به همراه مادرم برای پابوسی خدمت برسیم و من ...